English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About | Careers
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (3074 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
Christmas comes but once a year. <proverb> U جشنها و تعطیلات را باید به عنوان اوقات ویژه در نظرگرفت.
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
Every crisis should be viewed [seen] as an opportunity. U هر بحرانی باید به عنوان یک فرصت دیده شود.
I must make a special note of that. U من باید یادداشت ویژه ای برای این مورد بکنم.
idiosyncrasies U طبیعت ویژه طرز فکر ویژه شیوه ویژه هرنویسنده خصوصیات اخلاقی
idiosyncrasy U طبیعت ویژه طرز فکر ویژه شیوه ویژه هرنویسنده خصوصیات اخلاقی
menology U سالنمای جشنها وسوگوارهای مذهبی
to watch for certain symptoms U توجه کردن به نشانه های ویژه [علایم ویژه مرض ]
special interest groups U گروههایی با علاقه ویژه گروه مشترک المنافع ویژه
speciality U کالای ویژه داروی ویژه یا اختصاصی اسپسیالیته
specialities U کالای ویژه داروی ویژه یا اختصاصی اسپسیالیته
specialty U کالای ویژه داروی ویژه یا اختصاصی اسپسیالیته
titles U صفحه عنوان کتاب عنوان نوشتن
title U صفحه عنوان کتاب عنوان نوشتن
idiocrasy U طبیعت ویژه طرز فکر ویژه
holiday U تعطیلات
eponym U عنوان دهنده عنوان مشخص
bank holidays U تعطیلات رسمی
get away from it all <idiom> U به تعطیلات رفتن
to take leave U به تعطیلات رفتن
to take a vacation U به تعطیلات رفتن
bank holidays U تعطیلات بانکی
hols U مخفف تعطیلات
legal holiday U تعطیلات رسمی وقانونی
Weekend U تعطیلات آخر هفته
holiday at the seaside [British] U تعطیلات در کنار دریا
vacationist U گشتگر ایام تعطیلات
holiday by the seaside [British] U تعطیلات در کنار دریا
vacationer U گشتگر ایام تعطیلات
I am here on holiday. من برای تعطیلات به اینجا آمدم.
holiday cottage U ویلای اجاره ای برای تعطیلات
Did you get much ( any ) benefit from your holiday ? U تعطیلات برایت فایده ای داشت ؟
Bang went our annul holidays. U تعطیلات سالانه ماهم مالیده (ملغی شد)
I'm really looking forward to the weekend. U من مشتاقانه منتظر تعطیلات آخر هفته هستم.
bank holiday U هر یک از تعطیلات رسمی که در آن مدارس و بانکها و غیره تعطیل هستند
So much for our holiday. U این هم از تعطیلاتمان. [یک چیزی یا موقعیتی نگذاشت تعطیلات داشته باشند.]
That's the end of our holiday. U این هم از تعطیلاتمان. [یک چیزی یا موقعیتی نگذاشت تعطیلات داشته باشند.]
double coincidence of wants U زیرا هرطرف مبادله باید کالائی را به بازار عرضه کند که طرف دیگر مبادله به ان نیاز دارد ونیز شرایط مبادله باید موردتوافق طرفین مبادله باشد
praetorial U متعلق به گارد ویژه سربازی که جز گارد ویژه است
tantrums U اوقات تلخی
tantrum U اوقات تلخی
indignant U اوقات تلخ
in due course <idiom> U دربیشتر اوقات
sometimes U بعضی اوقات
ofttimes U غالب اوقات
oftentimes U خیلی اوقات
often U خیلی اوقات
often U غالب اوقات
in dudgeon U اوقات تلخ
leisure time U اوقات فراغت
at all times U درهمه اوقات
nine times out ten U بیشتر اوقات
ofentimes U غالب اوقات
time keeper U متصدی اوقات
many times <adv.> U غالب اوقات
at any time <adv.> U درهمه اوقات
any time <adv.> U درهمه اوقات
anytime <adv.> U درهمه اوقات
many times <adv.> U خیلی از اوقات
regularly [often] <adv.> U غالب اوقات
frequently <adv.> U غالب اوقات
oft [archaic, literary] <adv.> U خیلی از اوقات
on any number of occasions <adv.> U خیلی از اوقات
regularly [often] <adv.> U خیلی از اوقات
angry U اوقات تلخ
frequently U خیلی اوقات
glumness U اوقات تلخی
frequently <adv.> U خیلی از اوقات
often <adv.> U غالب اوقات
often <adv.> U خیلی از اوقات
oft [archaic, literary] <adv.> U غالب اوقات
a lot of times <adv.> U غالب اوقات
angrier U اوقات تلخ
on any number of occasions <adv.> U غالب اوقات
at all hours <adv.> U درهمه اوقات
a lot of times <adv.> U خیلی از اوقات
angriest U اوقات تلخ
wrath U اوقات تلخی زیاد
timekeepers U کارمند ثبت اوقات
timekeeper U کارمند ثبت اوقات
indignantly U از روی اوقات تلخی
glum U ملول اوقات تلخ
to take huff U اوقات تلخ شدن
in ancient times U در اوقات جهان باستانی
docket U دفتر اوقات محکمه
docketed U دفتر اوقات محکمه
sore loser <idiom> U بازنده اوقات تلخ
scolded U اوقات تلخی کردن
time keeper U متصدی اوقات کار
scolds U اوقات تلخی کردن
paint the town red <idiom> U اوقات خوشی داشتن
huff U اوقات تلخی کردن
scold U اوقات تلخی کردن
stuffy U اوقات تلخ مغرور
docketing U دفتر اوقات محکمه
dockets U دفتر اوقات محکمه
to provoke a person to anger U اوقات کسی را تلخ کردن
time keeper U متصدی ثبت اوقات کار
to put any one's back up U اوقات گسیرا تلخ کردن
dudgeon U اوقات تلخی دسته خنجر
to provoke a person's anger U اوقات کسی را تلخ کردن
the fat is in the fire U اوقات تلخی پیش خواهدامد
chafing U اوقات تلخی کردن به عصبانیت
chafe U اوقات تلخی کردن به عصبانیت
to e. the feeling sof aperson U اوقات کسی را تلخ کردن
chafes U اوقات تلخی کردن به عصبانیت
exasperatingly U از روی خشم و اوقات تلخی
broach U ارتفاع دندانههای ان در طول میله به تدریج زیاد میشودکه از ان به عنوان ابزار یاتیغه صیقل کاری سوراخهای روی یک فلز و یا به عنوان یک ابزار صاف بدون دندانه برنده به منظور صیقل دادن داخل سوراخهای محورهای ساعتهای مچی استفاده میشود
broaches U ارتفاع دندانههای ان در طول میله به تدریج زیاد میشودکه از ان به عنوان ابزار یاتیغه صیقل کاری سوراخهای روی یک فلز و یا به عنوان یک ابزار صاف بدون دندانه برنده به منظور صیقل دادن داخل سوراخهای محورهای ساعتهای مچی استفاده میشود
broaching U ارتفاع دندانههای ان در طول میله به تدریج زیاد میشودکه از ان به عنوان ابزار یاتیغه صیقل کاری سوراخهای روی یک فلز و یا به عنوان یک ابزار صاف بدون دندانه برنده به منظور صیقل دادن داخل سوراخهای محورهای ساعتهای مچی استفاده میشود
broached U ارتفاع دندانههای ان در طول میله به تدریج زیاد میشودکه از ان به عنوان ابزار یاتیغه صیقل کاری سوراخهای روی یک فلز و یا به عنوان یک ابزار صاف بدون دندانه برنده به منظور صیقل دادن داخل سوراخهای محورهای ساعتهای مچی استفاده میشود
timetabling U صورت اوقات برنامه ساعات کار
timetables U صورت اوقات برنامه ساعات کار
timetabled U صورت اوقات برنامه ساعات کار
timetable U صورت اوقات برنامه ساعات کار
more frequently than ever <adv.> U نسبت به سابق خیلی بیشتر اوقات
Even homer somtimes nods. <proverb> U یتى هومر هم بعضى اوقات اشتباه مى کرد.
stbtitle U عنوان فرعی عنوان فرعی مقاله
pasch U عید فصح تعطیلات عید پاک
WWW U مجموعهای از میلیون ها وب سیلت و صفحات وب که با هم بخشی از اینترنت را تشکیل می دهند که اغلب اوقات توسط کاربر استفاده می شوند
exasperate U ازجادربردن اوقات تلخی کردن کردن برانگیختن
exasperated U ازجادربردن اوقات تلخی کردن کردن برانگیختن
exasperates U ازجادربردن اوقات تلخی کردن کردن برانگیختن
exasperating U ازجادربردن اوقات تلخی کردن کردن برانگیختن
life peers U عنوان
captions U عنوان
head line U عنوان
print U عنوان و..
printed U عنوان و..
capitulary U عنوان
caption U عنوان
heading U عنوان
appellative U عنوان
life peer U عنوان
headword U عنوان
by way of remainder U به عنوان رد
epithet U عنوان
headings U عنوان
epithets U عنوان
headwords U عنوان
ground U عنوان
rubrics U عنوان
names U عنوان ها
title U عنوان
name U عنوان
headline U عنوان
headlines U عنوان
title U عنوان
titles U عنوان
titles U عنوان ها
rubric U عنوان
subjects U عنوان ها
themes U عنوان ها
prints U عنوان و..
topics U عنوان ها
subject [topic] U عنوان
topic U عنوان
surnames U لقب عنوان
topic U عنوان سرفصل
topics U عنوان سرفصل
for example U به عنوان مثال
exempli gratia [e.g.] U به عنوان مثال
on loan U به عنوان قرض
Distinguished . Titled. U صاحب عنوان
possessory title U عنوان مالکیت
Under the title ( heading) of … U تحت عنوان ...
berth U کسب عنوان
berthed U کسب عنوان
berthing U کسب عنوان
berths U کسب عنوان
honorifics U عنوان تجلیلی
honorific U عنوان تجلیلی
captions U عنوان دادن
guize U روبند عنوان
exercise term U عنوان مانور
surname U لقب عنوان
branding U عنوان تجارتی
natural U حرکت در عنوان
message heading U عنوان پیام
start of heading U شروع عنوان
brands U عنوان تجارتی
heading U عنوان گذاری
head U سالار عنوان
heading U عنوان سرصفحه
superscrible U عنوان روی
head U عنوان مبحث
headings U عنوان سرصفحه
doctorate U عنوان دکتری
doctorates U عنوان دکتری
the hoy f. U عنوان پاپ
caption U عنوان دادن
titlist U دارای عنوان
intitule U عنوان دادن به
naturals U حرکت در عنوان
brand U عنوان تجارتی
appropriation title U عنوان سپرده
appropriation title U عنوان اعتبار
headings U عنوان گذاری
in a topic form U بصورت عنوان
untitled U بدون عنوان
nowise U به هیچ عنوان
nets U ویژه
Recent search history Forum search
2New Format
4واژه ی مناسب فارسی برای Archetype??
4واژه ی مناسب فارسی برای Archetype??
4واژه ی مناسب فارسی برای Archetype??
4واژه ی مناسب فارسی برای Archetype??
1olivine
1tink and grow rich
3Pakhmeh be farsi mannish chi mishe?
1they have to be self-consistently determined.
1 just got to figure out where to headمعنی این عبارت چیست؟
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com